کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

نقاش باشی

پسر خوبم...ادم باید تو زندگیش صادق باشه و همونطور که خوبیهای پسرشو میگه بدیهاشم بگه. نمیشه که همش بگه پسر من همه کاراش درست و خوبه.....  در خوب بودن شما و اینکه پسر زرنگ و باهوشی هستی شکی ندارم ولی صادقانه بهت میگم که تو اصلا نقاش خوبی نیستی. و چراشو من نمیدونم چون هم مامان مهسا خیلی خوب نقاشی میکشه و هم بابا مجید تابلو نقاشی داره ولی این استعداد تو به کی رفته را من دقیقا نمیدونم گرچه یه حدسهایی میزنم...چون یکی را میشناسم   . در هر صورت شما هیچ استعدادی در زمینه نقاشی از خودت نشون نمیدی....عاشق وسایل نقاشی هستی ولی علاقه ای به یاد گرفتن و کشیدن راحت ترین چیزها هم نداری. شایدم استعدادت فراتر از درک ماست که حتما باید خودتم تفسیر...
30 آبان 1393

کیان و باغ اناری

تقریبا از سال دوم زندگیت هرسال برای انار چیدن میری باغ بابا بزرگ و خیلی هم اونجا را دوست داری. امسال که خیلی هم حرف میزنی باغ انار را خلاصه کردی و میگی بریم غنار....هر چی میگم مامان انار...دوباره میگی غنار.....خیلی هم با مزه انارها را دون میکنی و میخوری ولی فقط آبشو تو دهنت میگیری و بقیشو میدی بیرون.    علاقه زیادی هم به جارو کردن و آب پاشی تو باغ داری     خسته هم میشی خب....     تو نبودی که انار چیده نمیشد عزیزم.   دیدم صدات نمیاد میگم پسری کجایی؟ میگی اینجاستم میگم چکار میکنی؟ میگی ماشین بابا بزرگ را بستم به ماشین بابا تا اونا بیان تو ماشین ما و ب...
18 آبان 1393

38 ماهگی و تولد خاله

هرسال یکی از ماهگردهای تو با تولد خاله مهدیس همزمان میشه و ما هم از کیک خاله سو استفاده میکنیم.. امسال 25 سالگی خاله همزمان با 38 ماهگی تو شد و صد البته که مدتهاست مسئولیت فوت کردن شمعهای تولد همه به گردن شما افتاده و اجازه نمیدی کسی شمع تولد خودشو فوت کنه و ارزو کنه....       خاله مهدیس امسال با تغییر رشته قبول شدن ارشد تو رشته مورد علاقش از پیشمون رفته یه شهر دیگه. تو براش دلتنگ میشی و سراغشو میگیری...قربونت برم که اینقدر خالتو دوست داری. اونم تو رو خیلی دوست داره. تو خیلی وقتها با خودت فکر میکنی و بعد میای درباره فکرت با من حرف میزنی...هر دفعه میای میگی مامان مخسا، خاله مهدیس کی میاد....میفهمم داشتی...
13 آبان 1393

اولین سینما

در تاریخ 07/01/ 93 اولین سینمای عمرتو رفتی پسری. فیلم شهر موشها 2 اومده بود سینما قدس و با خاله مهدیس بعد از ظهر سه شنبه اول مهرماه تصمیم گرفتیم که ببریمت. سانس سینما 7/5 بود و بابا مجید ما رو ساعت 6/45 دم سینما پیاده کرد و رفت. رسیدم دم سینما گفت بلیط سانس 6/5 تمام شده. مجبور شدیم بمونیم برای سانس بعدی و شما شیطون چون بعد از ظهر نخوابیده بودی دم سینما خوابت برد. نمیتونستم رو پا نگهت دارم دو ساعت. مجبور شدم بزارمت رو سکو سینما  .       خاله مهدیس هم رفت تو صف بای بلیط سانس بعد. اینطوری بود که با کلی معطلی موفق شدیم بریم سینما. قبل از اومدن بابا مجید برات گفت که سینما یه تلویزیون بزرگ داره و میری ت...
5 آبان 1393
1